فرضيه قتلِ بي مقتول

ناتاشا اميري

فرضيه قتلِ بي مقتول


ناتاشا اميري

قلبِ جانور در سينه خانم « ناهيد سراج» از وقتي مي‌تپيد كه دكتر «صاد» صاحبخانه ساكن طبقه زيري، مرگ همسايه واحد روبرويش، آقاي «جاويد» را گردن او انداخت. در حلقه گم شده معمايي كه عاقبت روزي كشف مي‌شد. به عبارت ديگر از ميان كلمه هايي مبهم (به شكلي ضمني) گفت : تو قاتلي !

در نظر گرفتن اينكه هشت صبحي (بر فرض اواسط تابستان) بعد از خوردن نان تافتون و پنير شور ، خط سبزي بالاي مژه ها كشيده شود، دست ها از ميان آستين هاي مانتوي سفيد رد شود، روسري نازكي زير چانه گره بخورد و از پشتش بافه مويي بلوطي بيرون بيايد خيلي سخت نيست . به خصوص اينكه كليدي توي قفل در صدا كند و عطر ياس بنا گوش خانم سراج از پله هاي مرمري پائين بيايد و باديدن دكتر صاد، تق تق كفش هاي سفيدش قطع شود. حتي حركت لب هاي دكتر صاد در چهره‌اي دو تيغه اصلاح شده هم روند عادي وقايع روزمره را مختل نمي كرد: «اين فقط خودخواهي شماست خانم گرامي كه فكر مي‌كنيد من حقوقي در اين خانه ندارم.»

چرا كه اين مسئله بارها اتفاق افتاده بود و خانم سراج هربار به ناخن هاي بلند لاك زده اش خيره شده بود تا به او نگاه نكرده باشد: « شما هم لطف داريد هر روز بدهكاريم را به رخم مي كشيد ... هر چند ، اگر اشتباه نكرده باشم كرايه را دو روز قبل تقديم تان كردم.»

و در برابر سد دكتر صاد بار ديگر متوقف مي شد ، سرشانه پهني كه به در خانه مرحوم جاويد چسبيده بود ، زنجير طلايي كه از سه دگمه باز پيراهن ، ميان موهاي انبوه سينه گم بود، دو انگشت شستي كه در جيب شلوار جين فرو رفته بود و چانه اي كه (به علت بلند بودن يك سروگردني خانم ) بالا آمده بود :« بايد توجه كنيد درباره معني (حقوق من) اشتباه مي كنيد ... نه ! خواهش مي كنم رويتان را بر نگردانيد ! بعد كمي بيشتر به او نزديك شد تا بوي ادكلنش احوال خانم را دگرگون كند : «بدون جانماز كشيدن هاي از مد افتاده هم ، قسم مي خورم اعتقاد دارم اگر قديسه در اين دنياي وانفسا (اين كلمه را با لحني كش دار اداكرد) معني داشته باشد ، مفتخرم شما را قديسه صدا بزنم.»

با اينكه ظاهر دكتر صاد نشان مي داد چند سالي از خانم سراج جوان تر است (تازه سنين اوليه پس از سي را پشت سر مي گذاشت و موهاي جلوي سرش كم‌كم مي ريخت ) اما زياد در بند قواعد آداب داني نبود كه در آن پرواي حيثيت و شرافت حرف اول را مي زد . اين مطلبي نبود كه بيوه زن جوان (خانم، يك سال و اندي مي شد از همسرش جدا شده بود ) متوجه آن نشود. در صورت فرض محال اينكه مرد جوان گاه بي گاه پائين پله ها جلويش را نگيرد و جك هاي وقيحانه تعريف نكند، از شباهت او با هنرپيشه نقش اول فيلم«پرده آخر» نگويد ( خانم فقط آن قدر به هنرپيشه شبيه بود كه سنجاق سر به جوراب) ، به باغي خارج شهر با استخر و تجهيزات دعوتش نكند، باز هم ناهيد سراج مي توانست وقاحت خاص مردان زن باره را در چشم هاي ريز با گوشه هاي متمايل به پائينش، تشخيص دهد و او را فروشنده اي مجسم كند كه از راه هاي مختلف, شوخي، تمجيد، پيشنهاد، قصد تحميل جنسش را به خريدار دارد (يا واداشتن او در رسيدن به مرحله پافشاري براي خريد حتي با بهاي دو برابر!) گرچه در برابر چهره زيبا و سرد خانم اميدهايش مثل حباب صابون مي تركيد. اما حتماً آدم سخت كوشي بود كه سر تكان مي داد: «حتي سنگ ها هم ترك بر مي دارند خانم گرامي !» گاهي با كم كردن مبلغ كرايه، اهداء گلداني سرخس، فرستادن كارت تبريك به مناسبت روز زن سعي بر اين داشت تا روند ترك برداشتن سنگ را سرعت ببخشد . ناگفته نماند خانم سراج از جهت اينكه حرف زدن مرد به مرحله عمل نمي رسيد ، ترسي به خود راه نمي داد و تا حدي از شنيدن ستايش هاي او به خود مي باليد با ناديده گرفتن هشدار اطرافيان در زمينه دان پاشيدن شكارچي هاي قهاري كه براي شكار مرغ مورد نظر از تقليد صداي او هم ابايي ندارند) و تقريباً
مي توانست تمايل شديد او را كه در حلقه كبود زير چشم هايش ظاهر شده بود ، ناديده بگيرد و به خويشتن داري خود تبريك بگويد.

اما آن روز وقتي سد دكتر را مي شكست، چيزي كه به هيچ وجه عادي نبود (سرد وخشك) از ميان لب هاي او بيرون آمد: « شما خوب به خودتان تسلط داريد، تقريباً بي رحمانه!»

قبل از اينكه خانم سراج از بهت اين تغيير لحن بيرون بيايد، لحن صدا سردتر و خشك تر به چيزي كه مي خواست بگويد، اشاره اي مبهم كرد. خط هاي صورت خانم نرسيده به در، تلاش كرد تا نشان دهد چيزي نشنيده است (چون بايد تغيير مي‎كرد اگرواقعاً شنيده بود) اما حاضر هم نبود همان كلمه ها (ي مبهم) بار ديگر از دهان او بيرون بيايد ، چون هنوز كاملاً فهميده نشده، سردي وقت هايي زير پوستش مي خزيد كه پيدا بود چه اتفاقي خواهد افتاد گرچه باوركردنش محال به نظر مي رسيد، حتي اگر دماي هوا به پيش بيني هواشناسي تا سي‌و‌هشت درجه هم بالا
مي‌رفت.

در كوچه، به تير چراغ برق و برگه آگهي ترحيم پاره شده آقاي جاويد (با عكسي از سنين جواني) تكيه داد و صداي تپش هاي قلب جانور را پشت دنده هايش شنيد. زمزمه كرد: «يعني واقعيت دارد؟»

طرح چنين پرسشي بعد از آن چه شنيده بود، واكنشي طبيعي به نظرمي رسيد اما مسئله غير عادي، تند شدن قدم هايش در كوچه و خيابان ها بود انگار براي رسيدن به جايي عجله داشته باشد ولي به جايي هم كه بايد مي رفت نرفت [خانه قديمي مادر بزرگش پر شده از هجوم بستگان و آشنايان كه با ديدنش از تآسف سر تكان مي دادند تا با خود بگويد:يعني اين قدر بيچاره شده ام كه اين ها برايم دل مي سوزانند !] وبه جاي فكر كردن به نحوه قتل آقاي جاويد و تهمتي كه هنوز ثابت نشده ميشد زير بارش از وحشت خرد شد، اختلاف پيش پا افتاده‌اي كه موجب جدايي از همسرش شده بود تمام فكرش را به خود معطوف كرد: ريختن آب جوش روي تفاله چاي از صبح مانده با ادعاي چاي تازه دم. [البته اختلاف هايي از اين دست ميان اشخاصي كه اسم كتاب هاي «قاموس البحرين» و«تذكره الاوليا» هم به گوششان نخورده چندان عجيب نيست]

تا ساعت هشت و چهل دقيقه شب قلب جانور بي وقفه در سينه ناهيد سراج تپيد و عرق چكه چكه نه تنها از پيشاني، گردن وزير بغلش كه از ديوارهاي دود گرفته ساختمان ها، پل هاي هوائي، برگ سوخته درختها، چراغهاي سه رنگ راهنمايي و رانندگي و شيشه ماشينهاي پشت ترافيك [با برف پاك‌كنهاي روشن] مي ريخت. تصويرش خيس عرق، برويترين مغازه هاي پوشاك به جاي سر مانكنهاي سياه بي سر، مي گفت خودش را با آن چه بايد باشد اشتباه گرفته است و فراموش مي كرد گرما هميشه ستون حوادث و جنايات روزنامه ها را داغتر مي كند . قيمت عطر و لباس زير را پرسيد و فكر كرد مطمئناً هيچ غمي جزاين ندارد كه زندگيش را بي همسر [يا مزاحم] بدون كار و نقشه كشيدن هاي واهي پشت سر بگذارد ، اختلاف نظرش با ديگران را جدي نگيرد و فقط به گمراهي اصلاح ناپذير آن ها بخندد . چه آن ها گذران زندگي را باسود ماهانه حاصل از مهريه نقدي سپرده شده به بانك، بي هدف در خيابان چرخيدن، آب طالبي تگري را يك نفس سركشيدن، بلال كباب شده روي زغال را گاز زدن، بد بختي بدانند وجه ندانند.

اما ناگهان با ديدن دربسته خانه آقاي جاويد حس كرد چيزي است كه از صبح نه تنها توجه او را مدام به خود مي‌خواند بلكه حل مسئله‌اي را هم كه با آن متداعي بود از او مي‌خواست: قتل.

وقتي از پله ها بالا مي رفت پاك از ياد برده بود ممكن است دكتر صاد از پشت چشمي در نگاهش كند، با خودپسندي اشخاصي كه به رازي مهم دست يافته اند .گفت : «همچين چيزي ممكن نيست !» اما از لحن صدايش پيدا بود به چيزي كه مي گفت اعتقاد نداشت . گرچه چند ماه قبل آقاي جاويد بر اثر سكته قلبي مرده بود ومردان سفيدپوش اورژانس بدن خشك شده چروكيده و پرلك و پيسش را با عرق گير سفيد و پيژامه راه راه روي برانكار گذاشته بودند . ولي اين دليل نمي شد حلقه گم شده معمايي مرموز وجود نداشته باشد . در مغازه خواربارفروشي و صف نان، پچ پچ زن هاي محل از زير چادر مي گفت سال ها با خواهر مرحومش در يك اتاق مي خوابيده و لباس هاي زيرشان بي هيچ شرمي بر بند رخت بالكن مشرف به كوچه پهن مي شده است. با اينكه دلايلي از اين دست براي كشتن كسي كه نمي شناسيش نمي توانست كافي باشد اما با چرخش كليد در قفل در وتپش قلب جانور پيدا بود نكته عجيب درست همين جاست: گاهي دليل خاصي وجود ندارد.

بعد مسائل ديگري اتفاق افتاد: خانم سراج مانتو و روسريش را درآورد و تا آخرين قطره عرق و گرماي روز را از آن چلاند. جلوي باد كولر دراز كشيد و اولين كابوس [با بافت غير منطقي و نامعمول همه كابوس ها] پشت پلكهايش جان گرفت كه سه روز بعد، وقتي زير چشمهايش حلقه كبودافتاده بود، سه كيلووزن كم كرده بود، نسبت به گوشت حيوانات اهلي بي اشتها شده بود، دو پاكت سيگار را در روز خالي مي كرد و با وجود درجه تند كولر و پنكه بي وقفه عرق
مي ريخت، به ياد آوردش [البته به ياد نياورد آن را خواب ديده باشد چون قبل از اينكه خواب باشد خاطره بود ] . به جاي كشتن دوچرخه سواري كه با سپر ماشينش تصادف كرده بود [آن زمان تازه گواهي نامه گرفته بود ] سري شكسته و دوچرخه اي اوراق به جا مانده بود. البته در كابوس فراموش شده، مكان و زمان تغيير كرده بود. آقاي جاويد [شبيه همان عكسي كه بر آگهي ترحيمش نصب شده بود ] دست به سينه به تماشا ايستاده بود. آسفالت ترك مي خورد شيشه ماشين ريز ريز مي شد وخودش در عين حال كه پشت فرمان فرياد مي كشيد با پيراهن سرخ ابريشمي پاره پاره شده، چهار دست و پا از ميان دالان هاي زيرميني تنگ مي گذشت و عرق مي ريخت و برخلاف تصور ، قلب جانور از همان زمان در سينه اش مي تپيد.

از طبقه پائين صداي بلند دكتر صاد به گوش مي رسيد . از روي [ظاهرا] نشريه اي، مطلبي را درباره قلب هاي عاري از عاطفه جانوران خونسرد مي خواند . خانم ناهيد سراج دست ها را دور ليوان چاي سرده شده حلقه كرده بود و به جاي نوشيدن به اين نتيجه مي رسيد كشتن دوچرخه سوار با در نظر گرفتن هدايت بي اراده راننده اي ناشي، سپر ماشيني بوده كه قلبش پمپ روغن با سيستم قلب جانوران [هر جانوري: شغال ، خفاش ، كركس ، گرگ ، گوركن...] بسيار متفاوت است. بنابراين چندان آزار دهنده نيست.

پنج روز قبل از ديدن كابوس شب شانزدهم، آن را به ياد آورد [چون پيش از خواب بودن خاطره بود ] ومربوط به پيش از تولدش مي شد [بنابراين نمي توانست كاملاً خاطره باشد .] صداي فرياد هايي درهم و برهم و گنگ، پرت شدن اشياء، شكستن ظرف هاي چيني و شيشه اي درمايع رقيقي كه به شكل ماهي [يا جنين] در آن شناور مي كرد تغيير شكل مي داد . تنها وجود خطري را اعلام مي كرد كه حس كردنش با ابتدائي گيرنده ها هم ممكن بود . خطري كه در بيداري هم حضور داشت . سعي مي كرد كمتر از خانه بيرون برود يا زماني برود كه با دكتر صاد مواجه نشود. گرچه لزومي به اين احتياط ها نبود، ديگر چندان مطمئن نبود در حال بالا رفتن با سبد ميوه و سبزي آش، حتي از پشت چشمي در نگاهش كند. چوب كبريت ها را روي ميز به شكل چاقو، گوشت كوب، جوراب و طناب مي چيد و به صداي بلند دكتر صاد از طبقه پائين گوش مي داد كه درباره واكنش هاي مختلف دوزيستان، آبزيان، خزندگان، و چهار پايان، در زمينه هاي شكار، زيستي و جفت گيري حرف مي زد. گمان مي كرد زندگي حتي با موفقيت در امور اساسي هم به زحمتش نمي ارزد. آن هم وقتي خويشاوندان و آشنايان مثل صفحه گرامافوني كه سوزنش گير كرده باشد، مدام از كارهايي بازمي داشتنش كه شايد مايل به انجام دادنش بود. در مكان و زمان ديگري [البته در كابوس پنج روز بعد] با پيراهن سرخ ابريشمي در مردابي فرو
مي رفت كه آقاي جاويد دست به سينه به تماشا ايستاده بود و به مايعي رقيق در رحم تبديل مي شد كه اگر هوا وارد آن مي شد ، چه بسا مي توانست حتي در حالت جنيني اولين صدايش را به شكل فرياد از گلو خارج كند و قلبش را به بافت جانور تغيير دهد. حتماً همين باعث شده بود در نخستين لحظه هاي تولد به قتل فكر كرده باشد. گرچه بعدها فهميد قتل، به خراش كوچكي بر شقيقه مادرش تغيير شكل داده است. البته هيچ راهي براي تداعي چيزي كه نمي شد به يادش آورد، وجود نداشت. كابوس بعدي ناهيد سراج را در سيزده سالگي با پيراهن سرخ ابريشمي دركنار روخانه اي خارج شهر نشان مي داد كه دختربچه اي را به هوا مي انداخت و مي گرفت . در يكي از پرتاب ها دامن چين دار دخترك مثل دايره اي باز شد و به جاي دست هاي او، با سر روي زمين سفت افتاد. چشم بست و ديگر نفس نكشيد. خانم سراج سي و چند ساله ترسيده و مضطرب در ميان ملافه هاي چروك شده خيس از عرق با ديدن آقاي جاويد كه دست به سينه به تماشايش ايستاده بود حس كرد بين دو جسم فلزي فشرده مي شود. خانم سراج سيزده ساله ترسيده و مضطرب با دست خاك را مي كند تا بدن كودك را در گودال پنهان كند. خانم سراج فعلي ترسيده و مضطرب جوراب نايلون ،طناب رخت و گوشت كوب راجمع كرد و سعي كرد به بازتاب نور چراغ روي تيغه قيچي ، چاقوي گوشت بري و كارد ميوه خوري توجه نكند . صداي دكتر صاد از طبقه پائين مي آمد كه تقريباً فرياد مي كشيد بين بروز ندادن احساسات و بي اعتنايي كامل نسبت به آن چه دوروبرمان وجود دارد بايد تفاوتي وجود داشته باشد . از نوع همان تفاوتي كه بين خزندگان خونسرد با خواب زمستاني و چهارپايان هر چهار فصل بيدار ، مي شود مشاهده كرد. همه اجسام نك تيز را توي كمد گذاشت و كليدش را زير فرش پنهان كرد، جائي كه مي دانست خيلي زود فراموشش خواهد كرد. سه بار موهاي چربش را زير دوش آب سرد شست و باور كرد هركس زندگي سختي داشته باشد، نسبت به عكس العمل ديگران بي اعتنا مي شود و برايش اهميتي ندارد اگر كودك در آخرين لحظه ناگهان به هوش نمي آمد و از ته دل گريه نمي كرد، آخرين مشت خاك را روي صورت او پاشيده بود. وقتي به جمع بستگان كه دور آتش حلقه زده بودند و كباب درست مي كردند برمي‌گشت بچه ديگر گريه نمي كرد و به خاطر تپش قلب جانور فكر مي كرد در هر صورت قتل مي توانست به مفقودالاثر شدن تبديل شود. (واكنش طبيعي كساني كه براي خلاص شدن از مخمصه در شرايط غيرمنتظره، توانايي فكر كردنشان مختل نمي‌شود) قطره‌هاي سرد آب همراه قطره هاي داغ عرق از بدن برهنه اش مي چكيد و تپش قلب جانور سينه اش را مي سوزاند. با اين حال موهاي بلوطي را
سه شوآر كشيد. پيراهن سرخ ابريشمي را پوشيد كه در عرض چند ثانيه دو هلال عرق زير بغل هايش تيره شد. خط سبزي بالاي مژه ها كشيد [به علت تكيدگي صورت كمي پودر به بيني و رژ قرمز به لب ها ماليد] بعد با
تق تق كفش ها و عطر ياس آميخته به عرق از پله ها پائين رفت و همراه تمام كابوس هاي از ياد رفته ديگر [كه در ضمير ناخود آگاهش ضبط شده بود , مثلاً شام خوردن با مقتوليني كه جز اسكلت از آنها باقي نمانده بود ، قلب جانوري كه معلوم نبود به كدام گونه از جانوران تعلق داشت اما مايع لزج و چسبناك بنفشي از آن مي چكيد وموارد چندش آور ديگري از همين قبيل] شهامتش را پشت در بسته خانه اش جا گذاشت. گمان مي كرد تمام بستگان و آشنايانش پائين پله ها ايستاده اند و منتظرند تا ببينند چه مي كند. اما بر اساس امر غير عادي ديگري ، قاعده مثلثي از نور ، با دوضلع بلند از روي در خانه آقاي جاويد پائين مي آمد، تا مي شد و بعد روي زمين دراز مي كشيد و رأس آن به درز در يخه باز خانه دكتر صاد مي ريخت جائي كه صداي او از همان جا به گوش مي رسيد : «اگر آتش نخواهد كه خاموش شود ...» و با آواز خواند: « همان به كه بسوزد كه بسوزد كه بسوزد ...»

خانم سراج قبل از اينكه بفهمد چه اتفاقي افتاده است ، با دست هاي از هم گشوده او مواجه شد كه به پيشوازش آمده بود: «با اينكه كمي طولاني شد اما به انتظارش مي ارزيد.»

روي مبلي فنر در رفته در اتاق نشيمن نشست كه درست زير اتاق نشيمن خودش بود . حتماً هروقت راه مي رفت ، قدم هايش لوستر چند شاخه سقف را كه فقط يك لامپ شمعي اش نسوخته بود، مي لرزاند .آن بالا ، بعد از تير آهن ها، گچ، سيمان، موزائيك و قالي، كف پاهايش انگار هنوز داشت راه مي رفت و جواب نايلون و كارد و گوشت كوب را پنهان مي كرد و به اين نتيجه مي رسيد براي جداشدن از همسرش دليلي ناكافي تر از دم كردن چاي كهنه هم كافي بوده است. اما لب هايش اين پائين آرام مي گفت: «لطفاً پرده ها را بكشيد ! » و به سايه‌هاي محو پشت مربع روشن پنجره هاي آن طرف كوچه اشاره كرد.

دكتر صاد از اين پيشنهاد استقبال كرد. سر راه پايش به كتاب جانورشناسي عمومي، بعد ظرفي از هويج و سيب زميني نيم خورده گرفت و سكندري خورد. پرده هاي بور شده خاك گرفته را كشيد و برگشت. موهايش را كه بلندي اش از بند انگشت هم تجاوز نمي كرد، پشت سر با كش بسته بود. كف دست را به هم مي ساييد و مثل اين بود كه سعي مي كرد ترتيب برنامه ها را پشت سر هم مرتب كند، اول، شربت سكنجبين. دوم، آلبوم عكس [به منظور آشنايي بيشتر و كنار هم نشستن و ورق زدن]. سوم صحبت از اوضاع كلي جامعه، آب نداشتن فلان شهرك نوساز، رفت و برگشت هاي اصلاحات. چهارم، ذكر چيستان. پنجم، سفارش شام به پيتزايي سركوچه. ششم، تعريف چند جك وقيحانه. هفتم، ...

امادكتر صاد قبل از انجام دادن تمام اين ها، ترجيح داد مثل اشخاصي كه وسواس اخلاقي ندارند، سيگاري روشن كند ، ظاهر بي اعتنايي به خود بگيرد و حتي به خود زحمت ندهد پنهان كند ازدواج آفتي است كه لذت روابط متقابل را نابود مي كند و گرچه مي خواهد قديسه زيبايش را براي هميشه نگاه دارد، و دار و ندارش را پاي اوبريزد اما... براي بيان اين مسئله [كه بيشتر به اتمام حجت شبيه بود ] حتماً تمام جسارتش را جمع كرده بود تا بعدها مجبور نشود با عذرآوردن هاي ناموجه، وعده هاي مبهم، پوزش خواهي هاي بي سروته قضيه را فيصله دهد.

كولر نيمه خراب خانه بي پنكه، هوا را مثل توده جان دار لزجي بر پوست تن خانم سراج مي نشاند و دو هلال زير بغلش را تيره‌تر مي كرد. لب هاي خشكش را بر هم زد . «هيچ دليلي براي قتل آقاي جاويد وجود ندارد و شما اين را خوب مي دانيد!»

دكتر صاد ناگهان تكان خورد و پايش به لبه ميز گرفت و فنجان نيم خورده چاي را دمر كرد. چند لحظه با چشم هاي گشاد به او خيره شد و بعد دود سيگار را با سرفه بيرون داد : «شما طبع شوخي داريد خانم گرامي اما... »

به نظر مي رسيد تشريح اين شوخي خود مسئله بغرنجي را به وجود مي آورد كه توجيه آن سخت تر از توضيح شوخي است. براي همين دكتر انگشت بر شقيقه فشرد و پلك ها را بست:« البته فرض
بي راهي نيست . من يا شما فرق نمي كند چون ترجيح مي دهيم در اين آپارتمان سه واحدي كسي شاهد ... متوجه هستيد كه؟» پك محكمي به سيگار زد : «البته فقط در اين صورت، چون فساد اخلاقي آقاي جاويد حتي مي توانست به نفع ما تمام شود ...» بعد جلوي قفسه كتاب هاي خاك گرفته پر از اطلاس هاي جانور شناسي، مباني جانورشناسي، روش هاي سيستماتيك تقسيم بندي جانوران ايستاد و انگشت شست را در جيب شلوار جين فرو برد. چهره اش حالت وقت هايي را داشت كه مسئله اي را بدون اعتقاد قلبي به زبان مي‌آورد:« نا گفته نماند خانم گرامي يعني قديسه من، شما با زيبايي نفس گيرتان قاتل جوان هاي عاشق پيشه اي هستيد كه حاضرند به خاطر شما هر قتلي را گردن بگيرند تا شما را تبديل به دادستان كنند!» خميازه اي كشيد و زنجير طلا را از ميان موهاي سينه بيرون كشيد و روي پيراهنش انداخت. در اين حين خاكستر سيگارش روي ديگر سوختگي هاي فرش افتاد . ناهيد سراج به قطره هاي چاي نگاه كرد كه چكه چكه از لبه ميز مي چكيد و فهميد همه چيز آن طور كه پيش بيني شده بود، پيش نرفته بود. حضورش جز به علت قتل احتمالي آقاي جاويد نمي توانست در اين خانه معني داشته باشد [كه حالا تقريباً منتفي شده بود] و بنابراين؟

بنابراين لازم است بار ديگر آن روز غير عادي مرور شود : عقربه‌ي تمام ساعت ها در خلاف جهت، از هشت و چهل دقيقه شب رو به هشت صبح مي چرخيد. خانم سراج در كوچه وخيابان ها عقب عقب راه مي رفت. آب، به سطلي بر مي گشت كه كسي از پنجره بيرون ريخته بود. ليوان آب طالبي پر مي شد . ودانه هاي بلال كبابي رديف گازهاي دندانِ چوبه‌ي آن را پر مي كرد. برگ مچاله شده تقويم در آشغال داني باز مي شد ودوباره به رويه تقويم ديواري مي چسبيد . قطره هاي عرق ازآدم ها و تمام شهر بالا مي رفت و صداي دكتر صاد مي گفت :« ! ا ي ل ت ا ق وت» كه با واژه هاي تغيير شكل داده و جدا از هم به دهان او باز مي گشت. بنابراين حرفي نزده بود ، يا اگر زده بود منظورش چيزي كه مي خواست بگويد نبود و اين محتمل تر بود: « شما قاتل جوان هاي عاشق پيشه ...» روند معكوس وقايع هم نمي توانست اين واقعيت را كتمان كند كه اينجا نشسته بود و ناگريز بود چيزي را كه پيش آمده بود بپذيرد و اين طور كه از ظواهر امر بر مي آمد دقيقاً داشت همين كار را مي كرد و البته عادي به نظر نمي رسيد چون چيزي را كه براي گول زدن ساخته شده بود، باور كرده بود .آن هم با زيركي خلع سلاح كننده دكتر صاد كه خاكستر سيگارش فرش را سوزانده بود و وانمود مي كرد شيفته مقوله انقضاي مهلت و به پايان رساندن زندگي آدم ها در يك زمان معين است.

- شما به مقوله انقضاي مهلت و به پايان رساندن زندگي آدم ها ... علاقه داريد ؟

خانم سراج دامن پيراهن را روي زانوها كشيد :« من به مقوله گول زدن اشخاص با سوء استفاده از انقضاي مهلت و به پايان رساندن... علاقه دارم .»

و به نظر نمي رسيد در آن گرماي خفه كننده، اين گفتگو اصلاً ميانشان رد و بدل شده باشد و اين معقولانه تر بود:[ خانم سراج مجله جانورشناسي را از روي زمين برداشت وخود را باد زد: «چه گرماي و حشتناكي !» ودكتر بدون اثري از عرق بر بدن و لباسش خنديد: «از اين بدتر هم خواهد شد!»]

دكتر سيگار را برلبه قفسه كتاب ها خاموش كرد :« با شام از پيتزايي سركوچه چه طوريد؟»

- فكر مي كنم اول قرار بود با شربت سكنجبين و بعد آلبوم ...

دكتر كف دست را به پيشاني كوبيد: «بله بله ... حق با شماست ! » و بي آن كه بداند او اين مطلب را از كجا فهميده، رو به آشپزخانه دويد.

قطره‌هاي عرق بدن خانم سراج از جنس عرق حاصل از گرما نبود، به جاي بخار شدن، منجمد مي شد تا چيزي شبيه سرما پوستش را جمع كند. قطره هاي چاي كندتر از لبه ميز مي چكيد و در هرصورت نمي شد در نظر نگرفت كه نفرسومي [آقاي جاويد] نبايد به بازي اضافه مي شد تا خانم سراج حالا اينجا نشسته باشد حتي اگر مسئله چاي كهنه جاي چاي تازه دم ، فراموش شده باشد يا حلقه گم شده معمايي مرموز وجود نداشته باشد. صداي باز وبسته شدن كابينت هاي آشپزخانه نشان مي داد قرباني توطئه اي است كه خود اجراي آن را بر عهده داشته است.

دكتر با بشقابي پر از خيارهاي كپك زده، زرد آلوي لهيده وهلوهاي شل برگشت و گفت: « روانكاوي اشخاص لجوج، لجالت بي رحمانه آنها را با حس هاي نشيمنگاهي مربوط مي داند.»

خانم سراج حلقه موي چسبيده به پيشاني اش را كنار زد :« فكر مي كنم منظورتان لزوم تجديد ارزيابي عوامل اجتماعي در رشد شخصيت باشد.»

و به نظر نمي رسيد در آن گرماي خفه كننده، اين گفتگو اصلاً ميانشان رد و بدل شده باشد و اين معقولانه تر بود [...]

دكتر صاد روي مبل نشست و دست ها را پشت سر برد :«متأسفانه شربت ته كشيده بود !» و لبخند بر لب آورد كه با حالت نگاهش سازگاري نداشت، لبخندي كه معمولاً بعد از گول زدن اشخاص ساده لوح به لب
مي آيد. يكدفعه اخم كرد : « راستي منظورتان چي بود؟ اگر درباره قضاوت هاي ناعادلانه مردم جامعه باشد، بايد بگويم...»
بعد مكث.

و زمان ديگر تا كي بايد كش مي آمد ؟ حرف هاي زيادي مي شد ميانشان ردو بدل شود كه نشد. در هر صورت تجربه هاي ديگران به حد كافي هشدار دهنده نبود، اشتباه كوچكي در محاسبه شايد. [اغلب اين طور است]

دكتر صاد انگار نكته مهمي را به ياد آورده باشد گفت : « بله، درباره چي حرف مي زديم ؟آه... چيستان :آن چيست كه لذيذ است اما نمي توان خوردش ...» بعد لب ها را غنچه كرد و صدايي از ميان آن بيرون آورد.

خانم سراج مجله اي را كه با آن خود را باد مي زد، كنار انداخت :«آلبوم را فراموش كرديد !» دكتر تا بنا گوش سرخ شد : « حق با شماست !» و خياري را در زير دستي گذاشت و با كارد كند پوست چروكيده اش را كند .

ناهيد سراج كلافه و عصبي از گرما و هزار ويك مسئله ديگر، گمان نمي كرد در اين شب يا هر شب عادي يا غير عادي ديگر، مجبور شود كارد را با خشونت از دست دكتر صاد بگيرد و احساس كند حتي قدرت نگاه كردن به چشم هاي ريز گشاد شده او را هم ندارد وتنها لب هايش به هم بخورد و به جاي گفتن: « كار را بايد به كاردان سپرد!» گفت: « كارد را بايد به كاردان ...»

باز لحظاتي مكث و قطره هاي چاي كه ديگر از لبه ميز نمي چكيد.

تك لامپ شمعي سوخته چلچراغ بر لبه كارد بازتاب مي يافت كه دسته اش ميان ناخن هاي لاك زده خانم سراج فشرده مي شد . چيزي بود كه مصرف عادي خود را فراموش كرده بود. نه چيزي بود كه مي شد پوست خيار را با آن كند، گوشت را تكه تكه كرد و يا دست را بريد. ناهيد سراج از روي مبل فنر در رفته بلند شد. آهسته به سمت دكتر صاد رفت كه مثل مجسمه‌اي بي پلك زدن به او خيره شده بود :« عشق حتي جزء يكي از سه مسئله مهم زندگي هم نيست.» لحظه اي فراموش كرد كه ممكن است خويشان و بستگان پشت پرده هاي كشيده صف كشيده باشند. با صدايي كه شبيه خودش نبود، پرسيد : «راستي سه مسئله مهم زندگي چيست ؟ »

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30204< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي